همنفس حاج حیدر

خصوصاً وقتی حاج حیدر به من احتیاج داشت. از یکطرف تنگی نفس حاجی و از طرف دیگر بیقراری ثریا خانم و گریههای بلند قاسم، باعث میشد، دلم بگیرد. چند سالی گذشت و من همراه با قاسم بزرگ شدم. قاسم دیگر پانزده ساله بود و برای خودش مردی شده بود. گرچه من برایش سنگین بودم، اما هر جا حاجی میرفت، قاسم هم بهدنبالش من را میکشید و از اکسیژنم به حاجی میداد که برایش مشکلی پیش نیاید. از طرفی خوشحال بودم که ثریا خانم دیگر به دست و کمرش استراحت میدهد، اما از طرفی برای قاسم ناراحت بودم که به جای تفریح و بازی با همسالانش مجبور بود به سختی مرا بالا و پایین کند.
حالا همهی اینها یک طرف، تشنج حاج حیدر هم طرف دیگر. حاجی وقتی به خاطر موج گرفتگی و شیمیاییاش تشنج میکرد، با این که قاسم پانزده سال این صحنه را هر روز و حداقل یکی، دو بار دیده بود، اما هر دفعه مثل مرغ سرکنده بالا و پایین میشد و با گریه فریاد میزد: بابا... بابا... ثریا خانم هم سریع پنج تا چوب بستنی که به هم چسبیده بود را در دهان حاجی میگذاشت و پس از این که آرام میشد، اکسیژنم را بهش وصل میکرد. بعد هم قاسم را بغل میکرد و هر دو چند دقیقه گریه میکردند. اما وقتی حاج حیدر به حالت طبیعی برمیگشت، اجازه نمیداد گریههایشان را ببیند و کلی خنده تحویلش میدادند. فقط من آنجا میدانستم که در دل مادر و پسرش چه میگذرد. چند سالی به همین منوال گذشت. حالا من و قاسم، بیستوهفتساله شدیم. البته خدا یک خواهر هم نصیب قاسم کرد که حالا پنج سال داشت و حاجی، نامش را خود انتخاب کرده بود. نامی که هر وقت دچار موج گرفتگی میشد، آن را بارها و بارها تکرار میکرد؛ یا زهرا (س) ... یا زهرا (س) ...
اما چه زهرایی؟ زیبا، معصوم، پاک و هرچهقدر بگویم مظلوم. این وسط مشکلی که حاج حیدر را میکشت و ثریا خانم را پای سجاده نگه میداشت و قاسم را بیشتر از سنگینی من اذیت میکرد، شیمیایی بودن زهرا بود. وقتی به دنیا آمد، دکترها گفتند که از پدرش شیمیایی گرفته و در پوستش رفتهرفته نمایان میشود. الآن که پنج ساله است، روز به روز نمودش بیشتر میشود. خاطرم هست دو ماه پیش، یونس از بچههای گردانی که حاجی فرماندهشان بود، به عیادت حاجی آمد. پس از یک ساعت درد دل، حاجی بهش گفت: یونس جان! دعا کن خدا زود من را ببرد. دیگر تحمل ندارم.
یونس گفت: حاجی! خدا نکند. انشاءالله خدا بهت صبر و تحمل بدهد و شفای عاجل نصیبت کند.
حاجی همینطور که از اکسیژنم استفاده میکرد، یکمرتبه اشک توی چشمانش حلقه زد و با بغض به یونس گفت: گفتم تحمل ندارم، منظورم، خودم نیست. منظورم قاسم است. ببین الآن توی اتاق کناری منتظر است تا اگر برایم اتفاقی افتاد، سریع بیاید. همیشه مجبور است این کپسول اکسیژن سنگین را که همسن خودش است با من این طرف و آن طرف بکشد. توی این سن کم، کمردرد گرفته. منظورم ثریا است که توی این سالها هر روز از نگرانی من و بچهها میمیرد و زنده میشود و تنها خوشیش سجاده نمازش است. ولی یونس جان! همهی اینها یک طرف، زهرا جانم یک طرف. وای یونس! دارم خفه میشوم. پنجره را باز کن.
یونس با تعجب پنجرهی اتاق را باز کرد و آمد و کنارم نشست و صدای خسخس من و حاجی را دنبال میکرد. با کنجکاوی از حاجی پرسید: حاجی جان! زهرا چی؟
حاجی این دفعه بغضش ترکید و هایهای گریه میکرد. در باز شد و قاسم خودش را توی اتاق پرت کرد.
- بابا! چیزی شده؟
- چیزی نیست پسرم. برو به خواهرت بگو بیاید عزیزم.
- چشم بابا. زهرا! بیا، بابا کارت دارد.
یونس با تعجب پنجرهی اتاق را باز کرد و آمد و کنارم نشست و صدای خسخس من و حاجی را دنبال میکرد. با کنجکاوی از حاجی پرسید: حاجی جان! زهرا چی؟
چند دقیقهای گذشت. در اتاق با کوبیدن دست کوچک زهرا به صدا درآمد. حاجی گفت: بیا تو عزیز دلم، دخترم، عمرم...
در اتاق که باز شد، زهرا که یک روسری و یک چادر کوچک با گلهای سرخ سرش بود، وارد شد. نزدیک آمد و به حاجی و آقا یونس سلام کرد. حاجی دستانش را باز کرد و زهرا را توی بغل گرفت. یونس هاجوواج به زهرا نگاه میکرد. البته من متوجه شدم که چرا یونس تعجب کرده. داشت به دست و پای زهرا نگاه میکرد که همهی انگشتانش باندپیچی شده بود و حاجی تکتک انگشتانش را روی چشمش میگذاشت و میبوسید. وقتی همهی انگشتهای زهرا را بوسید، رو به یونس کرد و گفت: یونس جان! وقتی بهت میگم دعا کن زودتر بروم، بیشتر بهخاطر این است. زهرا وقتی به دنیا آمد، دکترها گفتند: پوست زهرا، به شیمیایی بودن پدرش واکنش نشان داده و او هم شیمیایی شده است! ببین همهی انگشتانش را بسته. میدانی چرا؟ چون پوستش ملتهب شده. شبها میآید توی بغلم و انگشتهای کوچکش را جلوی لبهایم میگذارد و میگوید، بابا! انگشتانم دارد میسوزد. بوسش میکنی خوب شود؟
یونس! آن لحظه، لحظهی مرگ من است. ثریا هم پشت در قایم میشود و انگشتانش را گاز میگیرد. قاسم هم توی اتاقش درد خواهش را با درد کمرش دو برابر میکند و بغض را توی بالشش میریزد. یونس جان! دعا کن یک بار که اکسیژن این کپسول تمام میشود، عمر من هم تمام بشود و این صحنهها را نبینم.
الآن، یک ماه از آن ماجرا میگذرد و من درحالیکه اکسیژنی ندارم، با قاسم، کنار عکس حاج حیدر ایستادهام و به مهمانها که همه مشکی به تنشان است، خوشآمد میگوییم.
یا زهرا (س)